سید سامیار جیگرطلاسید سامیار جیگرطلا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

وقتی اومدی بااومدنت دنیا برام یه رنگ دیگه شد

مامان گفتی

امروز بالاخره بهم گفتی مامان البته مامان میگفتی ولی به جای میم واو بکار میبردی میگفتی واوا ولی در کل اسممو صدا میزنی میگی بتاب یعنی مهتاب جدیدا خیلی بهم وابسته تر شدی خیلی مهربونتر شدی کمتر لجبازی میکنی خیلی بوسم میکنی عاشقانه دوستت دارم ...
29 فروردين 1391

حس خوب

از شیطنتات که جدیدا وارد 18 ماهگی شدی هر چی بگم کم گفتم ولی همش برای من لذت بخشه وهمه کارهاتو دوست دارم مو به مو تو خاطراتم ثبت میکنم چون مفهوم زندگی رو تو بهم دادی امروز با بابا داشتیم اسباب اثاثیه هارو جمع جور میکردیم که دیگه جمعه راهی اراک بشیم ولی فضولی شما گل کرده بودو همش داشتی خرابکاری میکردی یا من دعوات میکردم یا بابا بخاطر همین بابا بردت خونه مامان عزت پیش عمه نازی تا زودتر به کارامون برسی بعد یک ساعت حس کردم خیلی دلم برات تنگ شده وشدیدا بهت نیاز دارم چون تاحالا ازم دور نبودی به بابا گفتم برو سامیو بیار گفت هنوز زوده جالب اینجاست که یه دفعه مامانی زنگ زد گفت سامیار همش میره جلو در میگه بتاب یعنی مهتابو میخوام ای قربونت برم که تو ه...
28 فروردين 1391

واکسن

آخ جون امروز بالاخره با هر ترس و لرزی بود به همراه مامانی زهرا رفتیم مرکز بهداشت واکسن هجده ماهگیتو زدیم و بعدش رفتیم خونه مامانی زهرا اونقدر داییا سرگرمرت کردن که درد واکسنو از یاد بردی شبم رفتیم خونه بردیااینا اونجا هم کلی بازیو دعوا کردی که تو راه برگشت خوابت برد وتا الانم خدارو شکر تب نداشتی وخداکنه تا فردا هینجور باشی چون میخوام اسبابامو جمع کنم خیلی وقت ندارم ودست تنهام تا بابا شهریا از سر کار بیاد میشه شب باید خودم خرد خرد جمع کنم و تو هم پسر خوبی باشی هههههههه که نیستی و همچنان بهکنجکاویات ادامه میدی و مامانو عصبانی میکنی البته عصبانیتم فقط بخاطر سلامتیو ایمنی خودته چون تو این سن خیلی وحشتناک میدوی و با همه چیز برخورد میکنی من مثل چش...
27 فروردين 1391

خاطره

دیشب از اراک حرکت کردیم به سمت تهران حالا میگی چرا اراک  بابا کارش ماموریت خورده به شهر اراک و ما هم باهاش همراهیم دیشب داشت بارون میومد و تو یه دفعه گفتی اموم اموم من فکر کرده میگی عموتو صدامیزنی دیدم اصرار داری که شیشه ماشینو بدم پایین و منم اینکارو کرده اون دستا کپل کوچولوتو از شیشه دادی بیرون گفتی اموم اموم یه دفعه گفتم آهان فهمیده میگی حموم ای جان قربون اون عقل کوچولوت بشم نابغه ی من که قطره های بارونو به حموم تشبیه کردی در ضمن عاشق حمومی دوست داری هرروز آبتنی کنی ...
27 فروردين 1391

روز میلادت 22 مهر 1389

یه روز قبل از اینکه تو بدنیا بیای من رفتم بیمارستان بستری شدم تا کارهای اولیه رو انجام بدم بابا شهریار ومامان زهرا اومدن همرام وشب رفتن شب با مامانای دیگه که میخواستن فردا زایمان کنیم صحبت میکردیم که یهو من احساس کردم که کیسه آبم سوراخ شده وموقع زایمانم شده ساعت ٣ نیمه شب بود دکتر معاینه کرد گفت میخوای الان زایمان کنی یا فردا گفتم فردا چون ٤ ساعت بیشتر نمونده بود میخواستم دکتر معصومی تورو بدنیا بیاره خلاصه باکلی درد٥ ساعت گذشت شد ساعت ٨ صبح ودکتر اومد منو بردن اتاق عمل از نخاع بی حسم کردن وپسر گلم ساعت ٨:٥٠ دقیقه صبح بدنیا اومد وهمون موقع که اولین گریه رو کردی کلی دلم برای دیدنتو بوسیدنت لحظه شماری میکرد و شما بدنیا اومدی منو تو باهم اومدیم...
15 فروردين 1391

وای داری بیدار میشی

البته بیدار شدی وجدیدا تا بیدار میشی اولین کلمه ای که میگی بابا کووووو ههههههههههههه خندم میگیره چون سیزده روز عیدو هرروز با بابا سر کردی والان دنبالش میگردی  بابا 6 صبح میره سرکار تا برای منو تو پول در بیاره الان بدو بدو اومدی پیشم نشستی داری با صفحه لپتاپم حرف میزنی نمیدونم چی میگی ولی  داری باهام حرف میزنی عاشق این شیرینکاریاتم اوه چقدر خمیازه فعلا برم بهت صبحانه بدم از همه چیز واجت تره ...
15 فروردين 1391

به آخرهای سال 1390 داریم نزدیک میشیم

مامان داره تنهایی خونه تکونی میکنه سامیار جونی هم به مامانش کمک میکنه از طرفی خیلی ریخت وپاشم میکنه با وجود شما کارم دو برابر شده ههههههههه اشکال نداره الکی مامان نشدم که باید تحمل شیرین کاریو خرابکاریای گل پسریرم داشته باشم فقط خیلی خسته میشم این چند روزه یه دوبار از کوره در رفتم سرت داد کشیدم معذرت میخوام دست خودم نبود بذار به حساب خستگیو فکر مشغولم آخه هم مامانی زهرا قلبش مریضه مدام دکتره هم بابای محمد ریه اش ناراحته که الان تو بیمارستان بستری ومن بخاطر هوای سرد نتونستم برم ببینمش چون فعلا ماشین نداریم ومحیط بیمارستان مناسب نی نیا نیست پس جایی هم نیست که تو رو بذارم بخاطر همین عذاب وجدان از دو طرف دارم هم ندیدن بابام هم نگهداری از شما که ...
8 فروردين 1391

امروز موهاتو کوتاه کردم 10/13/1390

قربونت بشم موهات خیلی بلند شده بود همه فکر میکردن دختری ولی خیلی با نمکت کرده بود میخواستیم بریم عروسی با خودم بردمت آرایشگاه اول موهای خودمو کوتاه کردم بعد با کمک مامانی زهرا با هزار دنگ وفنگ موهاتو کوتاه کردیم حالا شدی شبیه آقا پسرا البته من اون موهای بلندتو بیشتر دوست داشتم ...
8 فروردين 1391
1